حسنی قصه ها به روایت امروزی تو دنیای مجازی
حسنی نگو جوون بگو علاف و چش چرون بگو … موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه نه سیما جون، نه رعنا جون … نه نازی و پریسا جون هیچ کس باهاش رفیق نبود … تنها توی کافی شاپ نگاه می کرد به بشقاب! … باباش می گفت: حسنی می ری به سربازی؟ نه نمی رم نه نمی رم … به دخترا دل می بازی؟! نه نمی دم نه نمی دم … گل پری جون با زانتیا ویبره می رفت تو کوچه ها … گلیه چرا ویبره میری؟ دارم میرم به سلمونی که شب برم به مهمونی … گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین یه کمی به من سواری می دی؟! … نه که نمی دم چرا نمی دی؟ واسه اینکه من قشنگم، درس خونم و زرنگم اما تو چی؟ … نه کارداری! نه...
نویسنده :
مادر
21:57